گله ي هزار تايي گرگ

عباس حسين نژاد
bluepen@noavar.com

سرفه ای کرد و ادامه داد : « چشم هايش. اصلا نمی توانستم توی چشم هايش نگاه کنم. اگر حتی يک لحظه خيره می شدم به چشم هايش ، سرم درد می گرفت ، يکهو می ديدم يک گله ی هزارتايی گرگ دارند به طرفم می آيند . می آمدند و از رويم رد می شدند . اثر پنجه هايشان است روی صورتم . آنها رد می شدند و صدای فرياد من بود که به آسمان می رفت . چشم که باز می کردم ، می ديدم دور و برم پر است از گوسفند ؛ يکی دارد به من آمپول می زند ، يکی دارد پانسمان می کند زخم های صورتم را ، يکی ديگر درجه ی تبم را می گيرد . هيچوقت از مزه جيوه خوشم نيامده است .
يک روز آمدند و گفتند : مرخصی . من اصلا يادم نمی آمد که از کی آمده بودم آنجا.
آمدم خانه . يعنی فرستادندم خانه . رفتم خنجرم را شروع کردم به تيز کردن . آنقدر تيزش کردم که احساس کرختی به دستهايم ، چشم هايم و به تک سلولهايم دست داد و روی سوهان خونی افتادم و خوابم برد ؛ صدای نفس گرگ ها . گله ی هزارتايی گرگ ها از دور داشتند می آمدند . شبيه يک چشم بود آن گله . چشم هايش . داشتند می آمدند . از خواب پريدم . رختخوابم خونی شده بود . گرگ ها از رويمگذشته بودند . صدای پنجه و زوزه توی سرم بود .
توی دستشويی هرآن منتظر يک دست خون آلود بودم که بيايد از سوراخ پايينی . با دلهره آمدم بيرون . در آينه ی شکسته توی هال نگاهی به خودم انداختم ؛ چروک پوست صورتم ؛ اثرات پنجه ی گرگ ها خيلی به من می آمد .
دوش آب داغ که گرفتم ، حوله ای را که گوشه هايش خونی بود برداشتم . بعد از کمی مکث از خشک کردن خودم پشيمان شدم . بوی خون توی دهانم مزه ی صابون می داد ؛ صابون عروس . عروس ! عروس !
اول توی عروسی سارا بود که چشم ام به چشم هايش افتاد و گرگ ها هزارتايی آمدند و از رويم گذشتند .
آن شب سارا با لباس عروس تا صبح کنار گوسفندها بود . توی چشم هايم خون دلمه بسته بود . نمی توانستم آنها را باز کنم . تا يک هفته هم اصلا يادم نبود که چه شده و چرا مرا آورده اند پيش گوسفندها . فقط بوی پنجه و زوزه توی سرم بود . چای را که آورد يکی از گوسفندها ، توی چای ديدم که يک گله ی هزارتايی گرگ دارند می آيند .

گوسفندها دست و پايم را گرفته بودند و سوزشی در ساعدم . صدای گوسفندها ، طنين صدای گرگ ها را گم کرده بود . مزه ی خون که آمد توی دهانم ، خوابم گرفت.
فردايش دوتا گوسفند داشتند سرم را پانسمان می کردند. می گفتند که بدجور زخمی شده سرش . فنجان را روی پيشانی اش خرد کرده است . چشم هايم را به زور
باز کردم . نگاهشان کردم . داشتند می خنديدند.

سارا از ماه عسل برگشته بود. می گفت : زهرمارش شده است ماه عسل . سارا بوی گرگ می داد. بوی يک گله ی هزارتايی گرگ . صدای در آمد . نفسم در نمی آمد .احساس کردم تمام خونم توی صورتم جمع شده ؛ صدای گرگ ها می آمد . در باز شد . صدای قدم هايش . سارا برگشت به طرف در . سلام کرد . عينک دودی اش را برنداشت . صدای گرگ ها . فقط صدای گرگ ها می آمد . دست سارا را گرفت و با خودش برد و من داشتم همين طور جيغ می کشيدم . گوسفندها آمدند و بعد از اينکه مرا گذاشتند بالای تخت ، ملحفه های خونی را عوض کردند . سوزشی توی ساعد دست چپم .
امروز درست سه ماه از رفتن سارا گذشته است . از صبح صدای گرگ ها توی سرم پيچيده است . زنگ خانه را دارند می زنند . پستچی . نامه . سلام . اميدواريم حالت خوب شده باشد . اگر از احوالات ما خواسته باشی بحمدا... خوبيم . ملالی نيست ...
عکس . توی پاکت يک عکس بود . سارا در لباس عروس ويک گله ی هزارتايی گرگ توی چشم هايی مردی که کنارش ايستاده بود . همه را داشتند نگاه می کردند . هيچ کدام از جايشان تکان نمی خوردند . صدای نفس هايشان را می شنيدم . کبريت زدم . عکس سارا .
گله ی هزار تايی گرگ از پشت شيشه قاب چوبی که قبلا عکس خودم تويش بود ، چقدر تماشايی است . »

صندلی درست روبروی قاب ، غرق خون بود . سارا چشم هايش را همزمان با بستن دفترچه ی ياداشت بست . قاب را برداشتند و رفتند .



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30562< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي