|
سرفه ای کرد و ادامه داد : « چشم هايش. اصلا نمی توانستم توی چشم هايش نگاه کنم. اگر حتی يک لحظه خيره می شدم به چشم هايش ، سرم درد می گرفت ، يکهو می ديدم يک گله ی هزارتايی گرگ دارند به طرفم می آيند . می آمدند و از رويم رد می شدند . اثر پنجه هايشان است روی صورتم . آنها رد می شدند و صدای فرياد من بود که به آسمان می رفت . چشم که باز می کردم ، می ديدم دور و برم پر است از گوسفند ؛ يکی دارد به من آمپول می زند ، يکی دارد پانسمان می کند زخم های صورتم را ، يکی ديگر درجه ی تبم را می گيرد . هيچوقت از مزه جيوه خوشم نيامده است . يک روز آمدند و گفتند : مرخصی . من اصلا يادم نمی آمد که از کی آمده بودم آنجا. آمدم خانه . يعنی فرستادندم خانه . رفتم خنجرم را شروع کردم به تيز کردن . آنقدر تيزش کردم که احساس کرختی به دستهايم ، چشم هايم و به تک سلولهايم دست داد و روی سوهان خونی افتادم و خوابم برد ؛ صدای نفس گرگ ها . گله ی هزارتايی گرگ ها از دور داشتند می آمدند . شبيه يک چشم بود آن گله . چشم هايش . داشتند می آمدند . از خواب پريدم . رختخوابم خونی شده بود . گرگ ها از رويمگذشته بودند . صدای پنجه و زوزه توی سرم بود . توی دستشويی هرآن منتظر يک دست خون آلود بودم که بيايد از سوراخ پايينی . با دلهره آمدم بيرون . در آينه ی شکسته توی هال نگاهی به خودم انداختم ؛ چروک پوست صورتم ؛ اثرات پنجه ی گرگ ها خيلی به من می آمد . دوش آب داغ که گرفتم ، حوله ای را که گوشه هايش خونی بود برداشتم . بعد از کمی مکث از خشک کردن خودم پشيمان شدم . بوی خون توی دهانم مزه ی صابون می داد ؛ صابون عروس . عروس ! عروس ! اول توی عروسی سارا بود که چشم ام به چشم هايش افتاد و گرگ ها هزارتايی آمدند و از رويم گذشتند . آن شب سارا با لباس عروس تا صبح کنار گوسفندها بود . توی چشم هايم خون دلمه بسته بود . نمی توانستم آنها را باز کنم . تا يک هفته هم اصلا يادم نبود که چه شده و چرا مرا آورده اند پيش گوسفندها . فقط بوی پنجه و زوزه توی سرم بود . چای را که آورد يکی از گوسفندها ، توی چای ديدم که يک گله ی هزارتايی گرگ دارند می آيند .
گوسفندها دست و پايم را گرفته بودند و سوزشی در ساعدم . صدای گوسفندها ، طنين صدای گرگ ها را گم کرده بود . مزه ی خون که آمد توی دهانم ، خوابم گرفت. فردايش دوتا گوسفند داشتند سرم را پانسمان می کردند. می گفتند که بدجور زخمی شده سرش . فنجان را روی پيشانی اش خرد کرده است . چشم هايم را به زور باز کردم . نگاهشان کردم . داشتند می خنديدند.
سارا از ماه عسل برگشته بود. می گفت : زهرمارش شده است ماه عسل . سارا بوی گرگ می داد. بوی يک گله ی هزارتايی گرگ . صدای در آمد . نفسم در نمی آمد .احساس کردم تمام خونم توی صورتم جمع شده ؛ صدای گرگ ها می آمد . در باز شد . صدای قدم هايش . سارا برگشت به طرف در . سلام کرد . عينک دودی اش را برنداشت . صدای گرگ ها . فقط صدای گرگ ها می آمد . دست سارا را گرفت و با خودش برد و من داشتم همين طور جيغ می کشيدم . گوسفندها آمدند و بعد از اينکه مرا گذاشتند بالای تخت ، ملحفه های خونی را عوض کردند . سوزشی توی ساعد دست چپم . امروز درست سه ماه از رفتن سارا گذشته است . از صبح صدای گرگ ها توی سرم پيچيده است . زنگ خانه را دارند می زنند . پستچی . نامه . سلام . اميدواريم حالت خوب شده باشد . اگر از احوالات ما خواسته باشی بحمدا... خوبيم . ملالی نيست ... عکس . توی پاکت يک عکس بود . سارا در لباس عروس ويک گله ی هزارتايی گرگ توی چشم هايی مردی که کنارش ايستاده بود . همه را داشتند نگاه می کردند . هيچ کدام از جايشان تکان نمی خوردند . صدای نفس هايشان را می شنيدم . کبريت زدم . عکس سارا . گله ی هزار تايی گرگ از پشت شيشه قاب چوبی که قبلا عکس خودم تويش بود ، چقدر تماشايی است . »
صندلی درست روبروی قاب ، غرق خون بود . سارا چشم هايش را همزمان با بستن دفترچه ی ياداشت بست . قاب را برداشتند و رفتند .
|
|